بسم الله و بالله و فی سبیل الله
...
داشتم موهای زینب را شانه میکردم که صدای غرّش ماشینی نزدیک شد و بعد قیژژژ خشک ترمزش. صدای لرزان علی را شنیدم، پشت در بود و کوبه را میکوباند و داد میزد: فاطمه، فاطمه ، فاطمه جان درو باز کن.
دویدم پشت در، زینب پشت سرم دوید و چسبید به دامن گل قرمزیام. در را باز کردم. علی پریشان و خاک آلود ، بریده بریده گفت: الان داعشی ها میرسن! خیلی زود بچهها را جمع و جور کن باید بریم.
...
برای مطالعه کامل داستان کوتاه شیر خان طومان کلیک کنید